نویسه جدید وبلاگ

همه می گویند از صبح بنویس ،از آفتاب و من چگونه  از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ، باران پنجرة چشمانم را شسته است.

همه دلشان نقش مثبت می خواهد و آدم های خوشحال، امّا من گمان می کنم این خیلی خوب است که نمی توانم ادای آدم های خوشبخت را در بیاورم.

بی ستاره ام و زرد با طعم معطّرِ پاییز ، که حضورش

تنها معجزة لحظه های تنهایی من است.

قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانة دوست داشتنیِ زندگیم از عهدة داشتنش برآید...

سقف اعتماد تعمیری ست ،مدام چکّه می کند ، آغوش ِ  ترانه ها هم چنان از عطر تن او که باید پُر باشد خالی ست،نم دانم باورش کنم نه رفتنش و نه ماندنش را.

 مهم نیست تمام سر زنش ها را می پذیرم به بهانة تولدِ حقایق غم انگیزی که درد را به درد می آورد و آتش  را می سوزاند.

این دل دیوانه همیشه یک پادشاه  مغرور حقیقی  داشته است،اگر ترانه ها ثمرة تخّیل بود به جنون  نمی رسید.

اعتراضی نیست کسی که به او نمی رسد به جنونِ رسیده از او راضی ست.خالصه غمِ سنگینی ست اگر سرِ نخواستن دلی دعوا باشد.اما همیشه حق با برنده ها نیست،می شود در عین بازنده بودن سربلند بود و او را از کوچه پس کوچه های دنیا گدایی کرد.

قرار بود حقیقت را بگویم سخت ست،بی علاج ست،دانستنش آدم را کم کم می کشد،گریه شبانه می آورد،امّا همین است خبر کاملاً ناگوار و واقعی ست اون یکی روجز من داشت.

سکوت می کنم تا به خاک سپردن آخرین خاکستر های آرزوی برباد رفته ام  آبرومندانه باشد،گریه می کنم باشکوه،مثل اقیانوس،بلندمثل اورست،او نمی شنود و نمی داند که ماه،خوشبختی مشترِک همة بی ستاره هاست.

یک سؤال کوچک می ماند برای پرسیدن از کسی که بی پاسخ ترین سؤال فکِر آشفتة من است:

چی کار کرد این دلِ سادَم

که از چشم تو افتادم؟

 

http://up98.org/upload/server1/01/z/b45ij6jv0fl2mdob2ioo.jpg






گزارش تخلف
بعدی